میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار
و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم کاش یک لحظه فقط یک لحظه
زندگى فرصت جبرانى داشت تا نمى آمدم و مى ماندم در همان خلوت تنهایى خویش وسکوتى شیرین همه ى تلخى امروز مرا در خودش گم مى کرد
نظرات شما عزیزان:
|